ادامه صد نامه عاشقانه  / مائة رسالة حب


23


روزی که به سبزه زار سینه ام بیایی از بند رسته ای


و روزی که از آن خارج شوی


دیگر آزاد نیستی ...


من ، نام تمام درخت ها


و ستاره های دور را به تو آموختم

من تورا به مدرسه بهار وارد کردم

 

و آواز پرنده ها و الفبای چشمه ها را


به تو آموختم


و اسمت را در دفتر باران


بر ملافه های یخ و بر میوه های صنوبر نوشتم

برای مشاهده متن اصلی  اشعار  به " ادامه مطلب " بروید

ادامه نوشته

ادامه صد نامه عاشقانه  / مائة رسالة حب

13

لماذا؟  أعطيكِ، من دون جميع النساء

 

مفاتيحَ مُدُني  التي لم تفتح أبوابَها

 

لأيّ طاغية  ولم ترفع راياتها البيضاء لأيّة امرأة

 

چرا؟ از میان تمام زنان


کلید شهر طلاییم را به تو می دهم


که دروازه اش تاکنون

 

به هر ماجراجویی بسته مانده


و هیچ زنی، پرچم سفیدی را


روی باروهاش ندیده  است


وأطلب من جنودي

 

أن يستقبلوك بالأناشيد

 

والمناديل وأكاليل الغار وأبايعكِ

 

أمامَ جميع المواطنين

 

وعلى أنغام الموسيقى، ورنين الأجراس

 

أميرةً مدى الحياة


و به سربازان دستور می دهم


با مارش استقبالت کنند


پیش همه ی شهروندان و


در میان موسیقی ناقوس ها با تو بیعت می کنم

 
ای شاهزاده همیشگی زندگی من

ادامه صد نامه عاشقانه  / مائة رسالة حب

9

حين استلمتُ مكافأتي

 

ورجعتُ أحملك على راحة يديا  كزهرة مانوليا

 

وقتی جواب گرفتم و برگشتم


تا تو را چون گل ماگنولیا در دست هایم بگیرم

 

بستُ يدَ الله  وبستُ القمر والكواكب


واحداً .. واحداً   وبستُ الجبال .. والأودية

 

وأجنحة الطواحين  ، بستُ الغيومَ الكبيرة

 

والغيومَ التي لا تزال تذهب إلى المدرسة

 

بستُ الجُزُرَ المرسومة على الخرائط

 

والجُزُرَ التي لا تزال بذاكرة الخرائط

 

بستُ الأمشاط التي ستتمشّطين بها

 

والمرايا .. التي سترتسمين عليها

 

وكلَّ الحمائم البيضاء التي ستحمل على أجنحتها

 

جهازَ عرسك

 


دست خدا را بوسیدم وهمچنین


ماه و ستاره ها را و کوه ها و دشت ها  را


بال پرندگان و ابرهای گسترده را


و ابرهایی را که هنوز به مدرسه می رفتند

 
جزیره های رسم شده در حافظه نقشه رابوسیدم


و شانه ی موی تو را ، آیینه هایت را


وکبوترهای سپیدی که روی بالهایشان

 
جهاز عروسی ات را می برند

ادامه عاشقانه

7

لماذا تتآمرین علی مع المطر؟ ما دمت تعرفین

 

أن کل تاریخی معک.. مقترنٌ بسقوط المطر

 

چرا به من و باران ایست می‌دهی؟ وقتی که می‌دانی

 

همه زندگیم با تو در ریزش باران قرین شده‌است

 

وأن الحساسیة الوحیدة التی تصیبنی

 

هی حساسیة المطر

 

لماذا تتآمرین علی ؟. ما دمت تعرفین

 

أن الکتاب الوحید الذی أقرؤه بعدک

 

هو کتاب المطر

 

و تنها حس من

 

حس باران است

 

چرا می‌ایستانیم؟ وقتی که می‌دانی

 

تنها کتابی که بعد از تو می‌خوانم

 

کتاب باران است

ادامه  دوست داشتنت را از سالی به سال دیگری جابه‌جا می کنم

عاشقی واژه ای تکراری نیست

ادامه " دوست داشتنت را از سالی به سال دیگری جابه‌جا می کنم"

را برایتان میگذارم.

 بی عشق ،هیچ چیز ماندگار نیست

6

 

إننی لا أحترف طقوس التهنئة


إننی أحترف العشق


وأحترفک


پیشه‌ای ندارم الا آیین پرستش تو


عشق آیین من است


تو آیین منی

 

یتجول هو فوق جلدی


وتتجولین أنت تحت جلدی

 

عشق جولان می‌دهد بر پوستم


و در زیر پوستم تو جولان می‌دهی


وأما أنا


فأحمل الشوارع والأرصفة المغسولة بالمطر


على ظهری.. وأبحث عنک

 

و اما من

 

خیابان‌ها و پیاده رو‌های شسته از باران را

بر دوشم حمل می‌کنم

 

در جستجوی تو

ادامه عاشقانه


5

أحبک

 

وأحب أن أربطک بزمنی.. وبطقسی

 

 

وأجعلک نجمةً فی مداری

 

دوستت دارم

 

و می‌خواهم به حال و هوایم پیوندت دهم

 

تو را ستاره‌ی مدار زندگیم قرار می‌دهم

 

أرید أن تأخذی شکل الکلمة

 

ومساحة الورقه

 

حتى إذا نشرت کتاباً.. وقرأه الناس

 

عثروا علیک، کالوردة فی داخله

 

می‌خواهم شکل واژه‌ها

 

و ابعاد کاغذ رابخود بگیری

 

تا هنگامی که کتابی را چاپ می‌کنم که مردم بخوانند،

 

تو را مانند گل در درون آن، بیابند

 

أرید أن تأخذی شکل فمی

 

حتى إذا تکلمت

 

وجدک الناس تستحمین فی صوتی

 

می‌خواهم شکل دهانم شوی

 

 تا وقتیکه حرف که می‌زنم

 

مردم تو را شناور در صدایم بیابند

 

أریدک أن تأخذی شکل یدی

 

وجدک الناس نائمةً فی جوفها

 

حتى إذا وضعتها على الطاولة

 

کفراشةٍ فی ید طفل

 

می‌خواهم شکل دستانم شوی

 

تا وقتیکه  به میز تکیه می‌دهم

 

تو را در میان دستانم در خواب ببینند

 

مانند پروانه ‏ای در دستان کودکی

وباز هم عاشقانه ای دیگر : طبیعهُ الرجل / خوی مرد

طبیعهُ الرجل / خوی مرد

یحتاج الرَّجُلُ الی دقیقهٍ واحده
لیعشقَ امرأه

و یحتاجُ الی عُصورٍ لنسیانها



مرد یک دقیقه  زمان نیاز دارد
که عاشق زنی شود
و روزگاران بسیار که  اورا به فراموشي سپارد